خدايا
نامت را ميخوانم.
همان گونه كه محبوبم را ميخوانم
وباتكرارنام مباركت،
چه شور وشعفي در جانم مي دود!
مو براندامم راست مي شود.
ديدگانم لبريز از اشك مي گردد
وذهنم برجمال زيباي يار تمركز مي يابد.
رسيدن به اين شور وحال ،
بي لطف لايزال تو ممكن نيست
ازسرشكر به درگاهت مي گريم
تالحظه اي از من دور نباشي
ومهرت را از من دريغ مداري.
در دنيايي كه طنين دلخراش آهنها وماشينها روحت را مي آزارد .....
در دنيايي كه هرروز و هر شب با حجم عظيمي از اخبار نگران كننده بمباران مي شوي، در دنيايي كه خبرهاي ناخوش و ترس و نگراني از آينده قلبت را مي سوزاند، در دنيايي كه لشكر غم واندوه تو را از هر سو در برگرفته زندگي كردن هنر است.
در دنيايي كه آواهاي عاشقانه اش نيز ترنم غم و فراق را آغاز مي كند ما كنارت آمديم مي خواهيم بگوييم كه با صدايي رسا: كه به جاي زنده بودن زندگي بايد كرد. مي خواهيم آواز كنيم كه زندگي كردن هنر است..